کد مطلب:314191 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:338

به حضرت اباالفضل العباس از شما شکایت کرده ام
جناب حجةالاسلام و المسلمین حاج شیخ رضا یادگاری مرندی، طی نامه ای به انتشارات مكتب الحسین علیه السلام چنین می نویسد:

12. در سال 64 شمسی، برای انجام وظیفه ی شرعی، به دهی از حومه ی دهبیدآباده رفته بودم. حكایت زیرا را شخصا از یك رئیس پاسگاه به نام آقای شیبانی، كه هم اكنون در آن آبادی زندگی می كند و شخص ظاهرالصلاحی است، شنیدم. ایشان گفتند:

بنده به عنوان رئیس پاسگاه به محلی نزدیك آباده اعزام شدم. البته پاسگاه مقداری از قریه فاصله داشت. در كنار پاسگاه، كافه ای بود كه آقایی به نام مشهدی محمود سرپرستی و مالكیت آن را داشت، صاحب كافه یك روز پیش من آمد و گفت: آقای رئیس پاسگاه، قبل از شما رئیس پاسگاه فلان آقا و معاونش فلان آقا بودند. این رئیس و معاون، با ارباب ده به نام روح الله خان از رفقای صمیمی یكدیگر به شمار می رفتند. روح الله خان در این ده حاكم بسیار قوی و بی رحمی بود و هر چه می خواست می كرد، رئیس و معاون هم از او حمایت می كردند. حتی وقتی از پاسگاه نامه می رسید كه از ده سرباز بفرستید، این كار به روح الله خان محول می شد و او نیز هر كس را كه صلاح می دید به جای دیگران می فرستاد.

از قضا زنی در این ده زندگی می كرد كه شوهرش فوت كرده و از وی یك بچه ی یتیم



[ صفحه 633]



برای او باقی مانده بود. خدا می داند با چه رنج و مشقتی این بچه را بزرگ كرده بود. ضمنا هنوز وقت سربازیش نرسیده بود. باری، روح الله خان نوكرش را می فرستد و می گوید به زن بیچاره بگویند كه پسرش باید به جای كس دیگر سربازی برود. زن بیچاره از ترس مجبور می شود پسرش را به جای كس دیگر به سربازی بفرستد. پسر هم دو سال مجبورا خدمت سربازی را انجام می دهد و بعد از اتمام دو سال به ده برمی گردد.

پس از بازگشت پسر، روح الله خان نوكرش را به خانه ی آن پسر می فرستد و به وی پیغام می دهد بیاید در باغ روح الله خان مشغول كار شود. پسر در جواب می گوید: من دو سال است خدمت كرده ام و خیلی خسته هستم. بعد از رفع خستگی خواهم آمد. نوكر می آید و به دروغ به خان می گوید كه پسر زن گفت: روح الله خان غلط كرده به من گفته بیایم كار كنم، من دیگر كار نمی كنم روح الله كه این حرف را از نوكرش می شنود، سخت عصبانی می شود و به طرف پاسگاه حركت می كند.

اینجای قضیه را، من خودم كه صاحب كافه می باشم شخصا ناظر جریان بودم. خان با حالت عصبانی وارد پاسگاه شد و با حالت عصبی گفت: آقای رئیس پاسگاه و معاون، بنده برای شما این همه خدمت می كنم برای این نیست كه از شما خوف و واهمه ای دارم. اگر شما در این پاسگاه مسلح هستید، من هم در این ده 60 نفر مسلح دارم. این همه خدمات من به شما برای این است كه یك بچه یتیم در ده به من نگوید روح الله خان غلط كرده است! رئیس و معاون یك صدا گفتند: كی به شما فحش داده است؟! گفت: فلان بچه ی یتیم. مأمور فرستادند پسر را به پاسگاه بیاورد. بعد از ورود پسر بیچاره به پاسگاه وی را خواباندند و به جان او افتادند، تا آنجا كه پسر به حالت مرگ روی زمین افتاد. با مشاهده ی این صحنه، رئیس و معاون و روح الله خان دستپاچه شدند و كسی را به شیراز فرستادند كه از پزشك قانونی یك دكتر را به ده بیاورد. پزشك را نیز تهدید كردند كه برای پسر پرونده ای تشكیل دهد و بنویسد كه این شخص در اثر سكته ی مغزی از دنیا رفته است. همین كار را هم كردند و سپس جنازه را برداشته، به ده بردند و دفن كردند. قضیه به ظاهر تمام شده بود.

مشهدی محمود، صاحب كافه، می گوید: یك روز در كافه نشسته بودم، دیدم



[ صفحه 634]



زن بیچاره به كافه آمد و گفت: آقای مشهدی محمود، شنیدم روح الله خان الآن در پاسگاه است، شما بیا با من به پاسگاه برویم. من گفتم: خانم، شما می دانید كه این شخص ظالم است و ممكن است كافه ی مرا خراب كند. آن زن به من اطمینان داد و گفت: نترس، با تو كاری ندارند. بنده به اتفاق زن وارد پاسگاه شدم. دیدم روح الله خان و رئیس و معاونش در پاسگاه هستند. زن جلو آمد و گفت: آقای رئیس و روح الله خان و نوكرش، خوب به حرف من گوش كنید: پسرم را روح الله خان، به جای كس دیگر، دو سال از من دور كرد و به سربازی فرستاد. بعد از آن هم كه آمد؛ روح الله خان نوكرش را فرستاد تا پسرم برود نزد او كار كند. پسرم گفت: خسته هستم، پس از ده الی پانزده روز نزد خان خواهم آمد. نوكر آمد و به دروغ به روح الله خان گفت: پسرم گفته روح الله خان غلط كرده است. رئیس و معاون هم پسرم را دستگیر كرده و به دست این ظالم سپردند و روح الله خان نیز پسرم را كشت. آنگاه به وسیله ی آن دكتر برای پسرم پرونده ی دروغین تشكیل دادید و خون پسرم در این بین لگدمال شد. به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام از شما شكایت كرده ام و شش ماه فرصت داده ام تا انتقام پسرم را از شما پنج نفر بگیرد. در غیر این صورت می روم به ده چناران، كه مردمش بهایی هستند، و از دین اسلام خارج می شوم!

مشهدی محمود می گوید: چند روز از این قضیه نگذشت كه نوكر روح الله خان، كه نامه ای به ده آباد می برد، در وسط راه گویا چاهی بوده حدود 40 متر و درش باز شده بوده است، نوكر پا می گذارد روی چاه و ناگهان با سر می رود داخل چاه و سپس جنازه اش را بیرون می آورند. چند روز بعد خبر رسید روح الله شدیدا مریض شده، وی را به آباده برده اند، سپس شنیدیم از آنجا به اصفهان اعزام شده و بالأخره گفتند كه روح الله خان در اثر سكته ی مغزی فوت كرده است. هنگامی هم كه جنازه ی وی را در تابوت قرار دادند، موقع میخ زدن یك میخ درست به مغز روح الله خان فرورفته بود. همچنین بعد از مدتی، به پاسگاه خبر رسید كه سارقین به فلان محله حمله برده و گله را به سرقت برده اند. رئیس و معاون پاسگاه دیدند سربازهای پاسگاه به مأموریت رفته اند و ناچار خودشان به این مأموریت رفتند، در راه، سارقین هنگامی كه دیدند دو نفر برای دفاع



[ صفحه 635]



می آیند، برمی گردند و تیراندازی می كنند و رئیس و معاون هر دو تیری در مغزشان می خورد و بدنشان هم تكه تكه می شود.

بعد از همه ی این جریانات، یك روز دیدم دكتری وارد كافه شد و با حالت اضطراب خاصی به من گفت: مشهدی محمود، آیا شما در جریان آن زن در پاسگاه بودید كه از همه به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام شكایت كرد؟ گفتم: بله. گفت: تو را به خدا بیا با هم به خانه ی آن زن در ده برویم. چون الآن نوبت من است كه حضرت انتقام كشد. بنده در قتل پسر پیرزن دست نداشتم ولی در از بین رفتن خون با دیگران شریك جرم هستم؛ آن هم به خاطر تهدید بود. مشهدی محمود می گوید با هم به خانه ی پیرزن رفتیم. دكتر خیلی به پیرزن التماس كرد تا دل او را به دست آورد. در نتیجه پیرزن دست به آسمان بلند كرد و عرض كرد: آقا، باب الحوائج، از كمك و عنایت شما شاكرم، من از جرم این دكتر درگذشتم شما نیز عفو فرمایید.